| 
اي چشم خمارين تو و افسانه نازتوي زلف كمندين من و شبهاي درازتشبها منم و چشمك محزون ثريابا اشك غم و زمزمه راز و نيازتبازآمدي اي شمع كه با جمع نسازيبنشين و به پروانه بده سوز و گدازتگنجينه رازي است به هر مويت و زان مويهر چنبره ماري است به گنجينه رازتدر خويش زنيم آتش و خلقي به سرآريمباشد كه ببينيم بدين شعبده بازتصد دشت و دمن صاف و تراز آمد و يك باراي جاده انصاف نديديم ترازتشهري به تو يار است و غريب اين همه محروماي شاه به نازم دل درويش نوازت 
 منبع: گنجور
 
 |